حکایت زیر را آیة الله سیّد محمّد حسین طهرانی رضوان الله علیه نقل کرده اند و اهل تفکّر نکات مهمّی ( مثل : لزوم پرهیز از غذای حرام و شبهه ناک ) را در آن می توانند بیابند.
یک نکته هم خطاب به آنها که دیرباورند : این قبیل حوادث ، شاید هر روز در اطراف ما می افتد و اولیاء الله در هر زمان هستند هر چند قلوب ظلمانیِ ما حضور ایشان را درک نکند و توفیق استفاده از محضر ایشان را نیابیم.
ایشان در کتاب « معاد شناسی » می فرماید :
« دوستي داشتم از اهل شيراز بنام حاج مؤمن كه قريب پانزده سال است به رحمت ايزدي واصل شده است. بسيار مرد صافي ضمير و روشن دل و با ايمان و تقوي بود، و اين حقير با او عقد اخوّت بسته بودم و از دعاهاي او و استشفاع از او اميدها دارم.
ميگفت: خدمت حضرت حجّة بن الحسن العسكريّ عجّل الله فرجَه الشّريف مكرّر رسيدهام. و بسياري از مطالب را نقل ميكرد و از بعضي هم إبا مينمود.
از جمله ميگفت: يكي از ائمّۀ جماعت شيراز روزي به من گفت: بيا با هم برويم به زيارت حضرت عليّ بن موسي الرّضا عليهالسّلام، و يك ماشين دربست اجاره كرد و چند نفر از تجّار در معيّت او بودند. حركت نموده به شهر قم رسيديم و در آنجا يكي دو شب براي زيارت حضرت معصومه عليها السّلام توقّف كرديم. و براي من حالات عجيبي پيدا ميشد و ادراك بسياري از حقائق را مينمودم. يك روز عصر در صحن مطهّر آن حضرت به يك شخص بزرگي برخورد كردم و وعدههائي به من داد.
حركت كرديم به طرف طهران و سپس به طرف مشهد مقدّس. از نيشابور كه گذشتيم ديديم يك مردي به صورت عامي در كنار جادّه به طرف مشهد ميرود و با او يك كوله پشتي بود كه با خود داشت. اهل ماشين گفتند اين مرد را سوار كنيم ثواب دارد، ماشين هم جا داشت.
ماشين توقّف كرده چند نفر پياده شدند و از جملۀ آنان من بودم، و آن مرد را به درون ماشين دعوت كرديم. قبول نميكرد، تا بالاخره پس از اصرار زياد حاضر شد سوار شود به شرط آنكه پهلوي من بنشيند و هرچه بگويد من مخالفت نكنم.
سوار شد و پهلوي من نشست، و در تمام راه براي من صحبت ميكرد و از بسياري از وقايع خبر ميداد و حالات مرا يكايك تا آخر عمر گفت. و من از اندرزهاي او بسيار لذّت ميبردم و برخورد به چنين شخصي را از مواهب عَليّۀ پروردگار و ضيافت حضرت رضا عليهالسّلام دانستم. تا كمكم رسيديم به قدمگاه و به موضعي كه شاگرد شوفرها از مسافرين «گنبدنما» ميگرفتند.
همه پياده شديم. موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقاي خود كه از شيراز آمدهايم و تا بحال سر يك سفره بوديم غذا بخورم. گفت: آنجا مرو! بيا با هم غذا بخوريم. من خجالت كشيدم كه دست از رفقاي شيرازي كه تا بحال مرتّباً با آنها غذا ميخورديم بردارم و اين باره ترك رفاقت نمايم، ولي چون ملتزم شده بودم كه از حرفهاي او سرپيچي نكنم لذا بناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشهاي رفتيم و نشستيم.
از خرجين خود دستمالي بيرون آورد، باز كرده گويا نان تازه در آن بود با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم؛ بسيار لذّت بخش و گوارا بود.
در اينحال گفت: حالا اگر ميخواهي به رفقاي خود سري بزني و تفقّدي بنمائي عيب ندارد. من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و ديدم در كاسهاي كه مشتركاً از آن ميخورند خون است و كثافات، و اينها لقمه بر ميدارند و ميخورند و دست و دهان آنها نيز آلوده شده و خود اصلاً نميدانند چه ميكنند؛ و با چه مزهاي غذا ميخورند. هيچ نگفتم، چون مأمور به سكوت در همۀ احوال بودم.
به نزد آن مرد بازگشتم. گفت: بنشين، ديدي رفقايت چه ميخوردند ؟ تو هم از شيراز تا اينجا غذايت از همين چيزها بود و نميدانستي؛ غذاي حرام و مشتبه چنين است. از غذاهاي قهوهخانهها مخور؛ غذاي بازار كراهت دارد.
گفتم: إن شاء الله تعالي، پناه ميبرم به خدا.
گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسيده، من از اين تپّه ميروم بالا و آنجا ميميرم. اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است، صرف غسل و كفن و دفن من كن. و هر جا را كه آقاي سيّد هاشم صلاح بداند همانجا دفن كنيد.(آقاي سيّد هاشم همان امام جماعت شيرازي بود كه در معيّت او به مشهد آمده بودند.)
گفتم: اي واي! تو ميخواهي بميري ؟! گفت: ساكت باش! من ميميرم و اين را به كسي مگو.
سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريۀ بسيار كرد و گفت: تا اينجا به پابوس آمدم ولي سعادت بيش از اين نبود كه به كنار مرقد مطهّرت مشرّف شوم.
از تپّه بالا رفت و من حيرت زده و مدهوش بودم، گوئي زنجير فكر و اختيار از كفم بيرون رفته بود.
به بالاي تپّه رفتم، ديدم به پشت خوابيده و پا رو به قبله دراز كرده و با لبخند جان داده است؛ گوئي هزار سال است كه مرده است.
از تپّه پائين آمدم و به سراغ حضرت آقا سيّد هاشم و سائر رفقا رفتم و داستان را گفتم. خيلي تأسّف خوردند و از من مؤاخذه كردند چرا به ما نگفتي و از اين وقايع ما را مطّلع ننمودي ؟
گفتم: خودش دستور داده بود، و اگر ميدانستم كه بعد از مردنش نيز راضي نيست، حالا هم نميگفتم.
رانندۀ ماشين و شاگرد و حضرت آقا و سائر همراهان همهتأسّف خوردند، و همه با هم به بالاي تپّه آمديم و جنازۀ او را پائين آورده و در داخل ماشين قرار داديم و به سمت مشهد رهسپار شديم.
حضرت آقا ميفرمود: حقّاً اين مرد يكي از اولياي خدا بود كه خدا شرف صحبتش را نصيب تو كرد، و بايد جنازهاش به احترام دفن شود.
وارد مشهد مقدّس شديم. حضرت آقا يكسره به نزد يكي از علماي آنجا رفت و او را از اين واقعه مطّلع كرد. او با جماعت بسياري آمدند براي تجهيز و تكفين؛ غسل داده و كفن نموده و بر او نماز خواندند و در گوشهاي از صحن مطهّر دفن كردند، و من مخارج را از دستمال ميدادم. چون از دفن فارغ شديم، پول دستمال نيز تمام شد نه يك شاهي كم و نه زياد، و مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود. »
گذاشتن پاسخ