برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

غزلی از فروغی بسطامی رضوان الله علیه ( متوفّای ۲۵ محرّم ۱۲۷۴ ). از ابیات این شعر ، بیت هشتم مشهورتر شد و بعدها ، به شکلهای مختلف ، در شعر و نثر ، گاه همچون یک ضرب المثل ، به کار گرفته شد.

خوش آن که حلقه‌های سر زلف وا کنی

دیوانگان سلسله ‌ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرّم به راستی

با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای تُرک تندخوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام

تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی

جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن

می‌باید التفات به حال گدا کنی

حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی

الّا ثنای خسرو کشورگشا کنی

ظلّ اله ، ناصر دین ، شاه دادگر

کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی

شاها همیشه دست تو بالای گنج باد

من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو

وقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی

گذاشتن پاسخ