اندیشهء آوینی روح مرا سیراب می کرد

saee

[ نوشته ای زیبا از دوست عزیز و رفیق شفیق ؛ جناب دکتر محمد حسین ساعی ]

یک بار نشستم و کل زندگیم را بررسی کردم که چه کسانی بر من بیشترین تأثیر فکری و رفتاری را داشته اند. کاری به نتیجه این تأمل ندارم؛ آنچه در این نوشتار در پی بیان آن بودم این است، که چیزی که من درباره خود یافتم این بود که شهید آوینی قطعا یکی از ده نفری است که که بیشترین تأثیر را بر من داشته است.

چرخش فکری ای که من در یکی از مهمترین نقاط عطف زندگیم، در سال سوم دبیرستان، در توجه بیش از اندازه به علوم انسانی در مقابل علومی مثل ریاضی و فیزیک در مدرسه سمپاد، در شهری مثل اهواز در حدود سال ۱۳۷۵ داشتم، بخش مهمی از اصل و استمرار آن مدیون شهید آوینی است.

اولین مواجهه من با شهید آوینیِ متفکر، از کتاب «مبانی توسعه و تمدن غرب» بود؛ دقیق یادم است که اولین جمله این کتاب مثل پُتکی بود که بر سر من فرود آمد: «*چرا ما باید توسعه پیدا کنیم*؟» برای منی که خود را متعهد به اندیشه انقلاب اسلامیِ امام خمینی میدانستم، این جمله در فضای اواخر عمر دولت سازندگی، چنان مهیب بود که با خواندن همین یک جمله کتاب را بستم و فقط ۳ روز فکر میکردم؛ فکر میکردم که بر منِ بچه مسلمان چه گذشته است که در این سالها حتی طرح این پرسش به ذهنم هم خطور نکرده است.

بخشی از مطالعه این کتاب شهید آوینی به شبهای امتحان افتاد؛ اما چنان اندیشه او روح من را سیراب می کرد و چنان کتابهای او مانند آب گوارایی تشنگی انباشته شده من را در بیابان حقیقت، کم میکرد، که برای من، ارزش فهم اندیشه او از گرفتن نمره امتحان بیشتر شد؛ و این برای کسی که تابحال کسب نمره برایش از اوجب واجبات بود، عجیب بود.

از آوینی بیشتر از آنکه اندیشه ها را بیاموزم اندیشیدن را آموختم؛ و این یعنی جهت دادن به زندگی من؛ هنوز آوینی را بسیار دوست دارم، به معنای واقعی کلمه؛ اما در جزییات اندیشه های وی و حتی در برخی کلیات خاص با او همراه نیستم؛ برخی حرکات و سلوک آوینی را برای زمان خود او میدانم و به این می اندیشم که در این زمان در برخی حوزه ها باید دقیقاً خلاف اوی بزرگ عمل کرد*؛
البته این بحث اینقدر مهم است که بدانم جای این انتقادات در این مجال تنگ و غیرفنی نیست.

سخن بسیار است اما تصویری که الان به ذهنم میرسد، صحنه شبهایی است که در خوابگاه دانشگاه صنعتی اصفهان، در حالی که ۵-۶ نفر از بچه ها کف زمین خوابیده بودیم سعی داشتیم با لحن شهید آوینی جملات زیبای او را قبل از خواب، از حفظ تقلید کنیم و من چقدر از این جملات خوشم می-آمد، چرا که آن زمان فکر میکردم همه هستی، همه اندیشه، همه دلیل بودن و همه چیزی که «ز کجا آمده ام، آمدن بهر چه بود؟» در آن درپیچیده شده است: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما مرغ جان تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده اند … و مگر نه این است که گردنها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق راحت تر بریده شوند و … پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد…»

دعای صحت و حرز سلامت آن مینی است

که زیر پای چپ مرتضای آوینی است

گذاشتن پاسخ