معجزهء موسویّة

qa

 حضرت آیت الله سیّد طیّب جزایری در روز سه شنبه ۱۸ جمادی الاولی ۱۴۳۳ ( ۱۳۹۱/۱/۲۲ ) فرمودند:

من دو یا سه ساله بودم ( من خودم یادم نیست و پدر و مادرم این قضیه را نقل کردند ). اسهال خونی گرفتم و اطبّاء همه شان گفتند راهی برای شفا نیست. در آن زمان در کاظمین ،‌ در حرم اطهر باب الحوائج جدّنا موسی بن جعفر علیهما السلام معجزات خیلی ظاهر می شد ، پشت سر هم. هر مریضی می رفت خوب می شد ، صد در صد. جواب ردّ به کسی نمی داد. به حدّی  که در روزنامه ها چاپ شده بود که بیمارستانهای عراق بسته شد و همهء بیمارها رفتند کاظمین. و این قضیه چند ماه ادامه داشت. حال چه خصوصیّتی در آن چند ماه بود که این قضایا در آن وقت به آن صورت رخ می داد ؟ خدا می داند.

qs

[ تصویر علّامه سیّد علی نقی نقوی رضوان الله علیه مشهور به سیّد العلماء ثانی ]

یک عالم هندی بود که آن زمان طلبه بود به نام سیّد علی نقی نقوی و صاحب تصنیفات و تألیفات و بعدا اعلم علمایشان شد. سیّد العلماء لقبش بود و شاگرد پدرم بود. مرا بزرگ کرده و بغل می کرد مرا ! خیلی فاضل بود و در زمان طلبگی در نجف اشرف درس کفایة می گفت. و یکی از بحر العلومی ها ( که او هم خیلی فاضل بود ) رفیق صمیمی اش بود. اینها هر دو نفر رفتند به کاظمین برای تحقیقِ حال و قضایا را نوشتند و از آن بیمارها و پزشکانشان که اعتراف کرده بودند به بیماریِ آن بیمارها و بعد ، علاجشان ، بیان گرفتند و آن کتاب را به نام « حجج و بیّنات » ( به زبان اردو ) چاپ کردند. ایشان می گوید : وارد کاظمین که شدم دیدم آن کاظمین نیست ! هرج و مرج است و در کوچه ها ازدحام است و جای راه رفتن نیست. داخل صحن که رفتم دیدم صحن پر از جمعیّت است و آدمها گوش تا گوش هر سه طرف صحن نشسته اند و گردن هر کدام یک نخ بسته شده و به طرف ضریح رفته است. هر پنج دقیقه یک مریض خوب می شد و دیگری که نوبت گرفته بود جایش می نشست و هلهله می شد. آن کسی که خوب شده بود ما دنبالش می رفتیم و از او می پرسیدیم که چه کسی هستی ؟ و از کجا آمدی ؟ و … حالاتش را می نوشتیم.

آن زمان اطبّاء مرا جواب کردند و مبتلا به سکرات موت شدم. مادرم می گوید : « متکا را از زیر سرت درآوردم و انداختم پائین که به راحتی بمیری و چادر هم رویت انداختم. و چشمهایت برگشت. و بنا کردم گریه کردن. » آنجا همیشه یک عَلَم در خانه می گذارند و یک حسینیّهء کوچک در خانه درست می کنند ، مادرم بنا کرد به فریاد زدن که : « یا باب الحوائج ! پسرت دارد می میرد در اینجا. معجزات شما در همان کاظمین است و اینجا نمی توانی بیایی ؟! بچه ام دارد می میرد. »

پدرم خواب بود. پدرم گفت : « من در خواب دیدم که یک نفر به طرف من می آید که سرش به آسمان است و پایش به زمین. پرسیدم که شما کی هستی ؟ گفت : ملک الموت. گفتم : برای چه کاری می آیی ؟ گفت : می خواهم این بچه را ببرم. گفتم : ما این را داده ایم به ضمانت باب الحوائج موسی بن جعفر. گفت : دیگر فائده ای ندارد ، ریسمان زندگیش دیگر منقطع شده. در همان عالم خواب بنا کردم به صدا کردن : « باب الحوائج ، باب الحوائج … » ». حضرت موسی بن جعفر آمدند و بین من و ملک الموت نشستند. امام فرمود : دیگر برگرد. گفت : آقا این عمرش منقطع شده ، من به امر خدا آمده ام. گفت : من صحبت کرده ام ، برگرد.

پدرم هم بیدار شد و چشمانش را باز کرد ، صدای فریاد مادرم را شنید و به او گفت : بچه ات برگشت ! و دیدند که حالم خوب شده است.

گذاشتن پاسخ