خورشید را بر سینه می فشرم

qm

اغلب مقاتل نام اورا به روشنی ذکر نکرده اند.. افتخار او خدمتگزاری آستان اهل بیت علیهم السلام است. به همین دلیل او را غلام ترکی سیدالشهدا لقب داده اند.

او از قراء برحسته زمان خویش است و شهرتش به صلاح و سداد و تقوی است.

او به کربلا –شاید – برای جنگیدن نیامده است . آمده است به خدمت و به همراهی . همان خدمت و همراهی که  تا کنون با امام و اهل بیت داشته است.

اکنون در وانفسای جنگ و  جهاد و مقاتله ، وقتی که خون و خاک به هم می آمیزد و گرما و عطش ، طاقت را می سوزد و لشکر تنهایی ، امام را احاطه می کند ، او تاب ماندن و نگریستن نمی آورد ، خود را به محضر امام می رساند ، خاک پای امام را می بوسد و اذن جهاد می طلبد.امام میان افرادی از این دست و دیگر صحابه خویش، به روشنی فرق می گذارد . انگار دلش به شهادت این مظلومان رضا نمی دهد.

با جون – آن غلام سیاه ابوذر – نیز چنین کرده است.آنقدر امتناع ورزیده است از رفتن او به میدان ، که او به جمله ای دل امام را سوزانده است و پروانه رفتن گرفته است:

– ابا دارید از اینکه خون ما سیاهان و بدبویان با خون شما…

– برو عزیز دل ! که خدا روی و بوی تو را خوش گرداند.  آتش مزن به دل.

به غلام ترکی نیز می گوید : « از من اذن جهاد مخواه ، تو را سپردم به فرزندم سجاد . هر چه می خواهی از او بخواه . »

و او به تک ، خود را به سجاد می رساند و بر آستان عصمتش پیشانی ادب می ساید.

– پدرتان اختیار مرا به شما سپرده است. اجازه دهید که خون ناقابلم را در رکاب آن عزیز بریزم.

حضرت پلک های خسته خویش را بلند می کند و در یک نگاه تمام خاطرات گذشته غلام را به ذهن می آورد. نه دلش راضی می شود غلام را به آغوش شهادت بسپرد و نه پاسخ منفی و جواب رد ، در قاموس سجاد می گنجد :

– من تنها می توانم تو را آزاد کنم. تواز این پس صاحب اختیار خویشی، اجازه و تصمیم با خود توست.

غلام ، نه ؛ آقا و سید ترکی در گیر ودار حادثه ، خود را به امام باز می رساند و بر زمین بال می گشاید و می گوید: شما مرا به فرزندتان – زینت عبادت کنندگان- بخشیدید. و او مرا در راه خدا آزاد کرد. اما من همچنان بنده و غلام شمایم. – به عشق – اکنون مرا نیز چون دیگر پروانگان خویش ، پروانه طواف دهید.

امام به نگاهش سراپای او را متبرک کرد ، به دعایی دلش را قوت می بخشد و … رخصت می دهد.

غلام چون باز شکاری به سوی  میدان پر می گشاید. اما نه ، یک کار دیگر مانده است ! به خود نهیب می زند و باز می گردد. خود را به خیام اهل بیت می رساند و مریدانه بانوان حرم را فرا می خواند :

– اگر در این ایام که خدمتگزار شما بودم ، تقصیری، قصوری از من دیده اید ، حلالم کنید و در قیامت از یادم نبرید که من هم اکنون راهی آنسوی دیارم.

بانوان حرم جز به زبان گریه با او سخن نمی توانند گفت و جز با لهجه اشک با او تکلم نمی توانند کرد. او سر و جان در اشک وداع می شوید و راهی میدان می شود.

دشمن ناگهان نظاره گر یلی است که بی باک پیش می تازد و رجز می خواند :

« دریا از ضربه های نیزه من و چکاچک شمشیرهای من ، می گدازد و شعله می گیرد . و آسمان  از تیرهای من ، پر می شود.. آنگاه که تیغ عریان شمشیر ، از کوه دستهای من درخشش بگیرد.  درخشش آن قلبهای تنگ بخیلان و حاسدان را می شکافد. »

دشمن مرعوب و متوحش می بیند که این مرد در عمل هیچ از رجز خویش ، کم نمی آورد و یکی پس از دیگری را به خون می نشاند و در خاک می کشاند.

سجاد – در درون خیمه – بر بستر خویش نیم خیز می شود ، و می گوید : « چه مردانه می جنگد این مرد! یال های خیمه را فراتر برید تا این همه دلداری و دلاوری را بهتر بتوانم دید. »

اما دشمن ناگهان این سوار بی سر را ، این سردار تمام دل را دوره می کند و با هجومی خائنانه و برق آسا برخاکش می اندازد.

حسین – جان عالمی به فدایش – تیز و چابک خود را به غلام می رساند ، دشمن را از اطراف او می تاراند ، در کنار پیکر نیمه جان او فرود می آید و صورت بر صورتش می گذارد و سخت می گرید .

غلام ناگهان چشم می گشاید و خورشید را – گریان – بر آسمان نگاه خویش نظاره می کند. گریه و تبسم، خنده و اشک ، با هم می آمیزد و جان غلام را تبخیر میکند.

– ای وای ! این امام من است ! این مولای من است! این عزیز دو عالم است که صورت بر صورت من نهاده است و با اشک ، خون گونه مرا  شستشو می کند! ای وای ! چه می کنی ای امام ! چشم من وخاک پای تو ! خون قلب من و گرد گامهای تو!

– تو چه زیبایی ای خدا! و من چه مفتخرم ! چه خوش اقبالم ! چه سپید بختم که خورشید را بر سینه می فشرم!

[ نویسنده : سید مهدی شجاعی ]

گذاشتن پاسخ