این درد سیلی است که از نیزه می کشیم …

تنهاترین کلمه ی حق…

بوی غربت می آید… بوی دلتنگی… این سرخی آسمان است شاید… یا تپش بی امان زمین که هر لحظه برای جان خدایی تو تنگ تر می شود… و تاب رسیدنِ محرّم را ندارد انگار… و تکرار دوباره ی خیمه ها ی بی عمود و ناقه ی ها بی رکاب را…

و اف بر همین زمین … این زمین که فریاد اضطرار زینب را شنید و فرونریخت… این زمین که مشک تشنه ی عباس را دید و از هم نپاشید… و حالا شرمش شده انگارخبر آمدن محرم را به دلت برساند…

حق بده مولا! سنگین است ننگ این نپاشیدن وقتی قرار است صحنه ی عظیم ترین مصیبت تاریخ  میان هلهله ی شمشیرهای نفرت باشی… اما یادش رفته انگار که پیش تر تو هزار بار کربلا را روی همین زمین دیده ای… و خوب می دانی که این شمشیر ها نه در بازارهای مکاره شام و کوفه… که درست وسط شورای ثقیفه آبدیده شده اند…

چه جای تعجب که امروز تیغشان حنجره ی نیلوفرهای تشنه را  بدرد وقتی پیش از این غلافشان بازوان یاس خلقت را میانه ی کوچه های بی کسی دریده؟ و تو بی شک فاتحه ای این زمین را همانجا  کنار بستر مادر خوانده ای… و فاتحه ی آدم هایش را وقتی یل خیبر را دست بسته به خاک کشیدند…

آری تو این جماعت را نه امروز در نینوا که پیشتر در کوچه های بنی هاشم شناخته ای… حق داری اگر بند از بندت جدا می شود وقتی دم رفتن به عصر عاشورا و تاخت و تاز این حرامیان فکر می کنی… این ها که بعد رسول  در همان کوچه آتش به خرمن دردانه اش انداختند دیگر کجا شرمشان می شود که بعد عباس به خیمه ی بی پاسبان زینب رحم کننند؟ اصلا بیهوده اسمش را گذاشته اند بنی هاشم… داغ اگر می فهمیدند اسمش را می گذاشتند بنی غربت… بنی غربت است آن کوچه در قلبش دست های کفر به صورت ناموس حق سیلی می زند… و تو حتی اگر غیرت حیدری هم نداشته باشی بازهم همانجا حجت برایت تمام می شود که داغ این سیلی را دیگر هیچ چیز خنک نخواهد کرد… حتی فرق شکافته… حتی جگر لخته لخته… حتی سر روی نیزه…

و من هنوز نمی دانم که سر نیزه تیزتر است یا میخ روی در… و فریاد این عمار بلندتر است یا هل من ناصر… اما خوب می دانم روزی می رسد که کسی روی همین زمین به نام تو ارباب… تنها به نام تو… سرخی این داغ ها را به سبزی پرچمش خنک خواهد کرد و بلندای قامتش خیمه ی نیم سوخته ی تو را عمود خواهد شد…

همانا وعده ی خداوند حق است…

منبع : www.mobtala.ir

گذاشتن پاسخ