وقتی می خواهد توی بوفه پشت میز بشیند چادرش را تا می کند می گذارد روی صندلی
در کلاس وقتی می خواهد پای لب تاپش بشیند چادرش را تا می کند می گذارد روی میز
وقتی می خواهد در کارگاه کار کند چادرش را تا می کند می گذارد روی میز
رفتیم سفر می خواهد کمی راحت تر باشد چادرش را تا میکند می گذارد در کیفش
…
چادرش را تا می کند می گذارد کنار
وقتی خسته باشد
وقتی کمی گرمش باشد
وقتی احساس می کند بدون چادر کمی راحت تر است
…
یک روز هم چادرش را تا می کند می گذارد کنار برای همیشه…
برای همیشه…
—————————————————-
تکمله :
یکی از کاربران محترم که راضی به ذکر اسمشان در اینجا نشدند ( با اسم مستعار « خاکستر » ) ، متن زیر را به عنوان کامنت در سایت گذاشته اند ( از ایشان بسیار متشکّریم ) :
« امروز
درست وقتی که از آن کوچه گذشتم و نگاه باران بود ، فهمیدم چه پناهی ست این سیاهی …
وقتی همه ی نگاه ها خیره شده بود به آن همراهی که روسری ِ قرمزی به سر داشت و خنده کنان خاطره ای می گفت برایم
فهمیدم ، فهمیدم که با دنیایی نمیشود عوض کرد این سیاهی را …
اصلا بیشتر عاشقش شدم و خواستم که بماند برایم و به پای هم پیر شویم …
این سیاهی برای من امروز ثابت کرد ارزش نگاه هایی را که شکّ داشتم به اعتبارشان …
.
.
خدایا
نگیر از ما این سیاهی ات را … »
گذاشتن پاسخ