گلِ محمّدی ( 1 )

 اواخر ماه مبارک رمضان ۱۴۳۰ در محضر شیخنا الاستاد – دامت برکاته – سخن از یکی از موالیان اهل بیت علیهم السلام ؛ یعنی حضرت آقای شیخ علی رضا گل محمّدی – رضوان الله علیه – به میان آمد و از آن جا که من گاه گاهی در خدمت و محضر ایشان بوده ام ، بنا شد چیزی در مورد ایشان بنویسم.

آنچه در این مختصر می آید قدری از آن چیزی است که من بی واسطه نقل می کنم و به مطالبی که در مورد ایشان از سایر اساتید شنیده و یا در منابع دیگر دیده ام نپرداخته ام. « لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْرا »

***

در صبح يكي از روزهاي سال ۱۴۲۲ هجری ( حدود ۱۱ سال پیش ) حضرت حجّة الاسلام و المسلمین سیّد علی اکبر صداقت – حفظه الله – كه به منزل ما تشريف آورده بودند فرمودند : « آقاي گل‌محمدي در قم هستند و اگر مي‌خواهيد ايشان را ببينيد، نيم ساعت قبل از غروب به ايوان طلا بياييد ».

من نام حضرت آقاي گل‌محمّدي – رضوان الله علیه – و نيز بعضي از خصوصيات ايشان را از بعضي از بزرگان شنيده بودم اما تا غروب آن روز توفيق ديدار ايشان نصيبم نشده بود. حتي يادم هست كه يك وقت (كه گويا در اوايل يكي از ماه هاي قمري بود) در مدرسهء فيضية یا دار الشفاء ، بر اساس آنچه از ظواهر جناب آقاي گل‌محمدي و اينكه چه ايامي در قم هستند شنيده بودم، شيخ مسنّي را حدس زدم كه ايشانند، اما وقتي از او پرسيدم، جواب منفي بود. جالب اينجاست كه بعد از مدت‌ها زماني كه با آقاي گل‌محمدي در حرم مطهر نشسته بوديم، همان مرد از كنار ما رد مي‌شد و يا نشسته بود و آقاي گل‌محمدي قدري  پول در دستان او گذاشتند و در مورد اينكه او محتاج است و نیاز به کمک دارد مطالبي را خطاب به من گفتند!

به هر حال ، در موعد مقرر به حرم مطّهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مشرف شدم و در ايوان طلا به محضر ايشان رسيدم و به اين ترتيب باب ارتباط من با آن بزرگ باز شد.

بسيار ساده و بي‌پيرايه بود و با چشم ظاهربين مطلقاً نمي‌شد پي‌برد که اهل معرفت و از صاحبان اسرار است. بسيار متواضع بود. گاه مي‌گفت اگر من كسي بودم، يك «يا الله» مي‌گفتم و فلان نتيجه را مي‌گرفتم. يعني با يك «يا الله» كار انجام مي‌دادم.

به سادات بسيار علاقه‌مند بود و اگر درست در ياد داشته باشم بيش از يك بار از او شنيدم كه بعد از اظهار ارادت به سادات می فرمود : اگر حضرت زهرا صلوات الله علیها يك نگاه سطحي به من بكند برايم كافي است يا كارم درست مي‌شود يا قريب به اين مضامين و معاني. در اصل ،‌آذربايجاني ( اهل « خرّمدره » که در آن روزگار روستا و از توابع « ابهر » بوده است ) بودند اما اندكي چهره شان به اهل افغانستان مي‌مانست.

شايد آنچه اين شباهت را بيشتر مي‌كرد كم پشتي محاسن ايشان بود. یکی از اساتید – ادام الله برکاته – مي‌فرمود ايشان به علت رياضتي كه در جواني كشيده اين‌گونه شده است. اما خودشان مي‌فرمود به علت بيماري‌اي بوده كه در جواني به آن دچار شده بوده‌اند. و ماجراي شفايافتنشان از آن بيماري را نيز نقل كردند. بيماري ايشان مدت‌ها طول كشيده و زمين‌گيرشان كرده بود. در طول اين مدت با خواندن مراثي اهل‌بيتصلوات الله علیهم اجمعین به آن حضرات متوسل مي‌شوند و آخر الامر با عنايت ايشان و به اذن خداي متعال شفا مي‌يابند.

از رهگذر خاك سر كوي شما بود     هر نافه كه در دست نسيم سحر افتاد

مي‌فرمودند: من تجربه كرده‌ام هرگاه مشكلي يا بيماري‌اي [ترديد از راقم سطور] داشته باشم و در مجلسي قرار گيرم كه در آن ذكر امر اهل‌بيت علیهم السلام مي‌شود آن مشكل سبك‌تر شده يا برطرف مي‌شود.

همچنين نقل مي‌كردند: من شانه‌ام درد مي‌كرد و اتفاقاً و بدون اينكه قصد شفاي اين بيماري بخصوص را داشته باشم هر شب سوره ياسين مي‌خواندم و به حضرت محسن بن علي بن ابي‌طالب و حضرت علي‌اصغر علیهم السلام هديه مي‌كردم. يك شب در وسط خواندن خوابم برد. ديدم دو تا آقازاده كودك آمدند، از شانه‌ام كه درد مي‌كرد رگي را برداشتند، بازش كردند، درونش يك قسمت چرك و يك قسمت خون جريان داشت. چرك‌ها را پاك كردند، دعايي خواندند و به آن فوت كردند و آن را سرجايش گذاشتند و ديگر دردي نداشتم. بعد به من گفتند: «ياسين را ناتمام گذاشتي، تمامش كني ها!» من هم صبح كه از خواب بيدار شدم يك ياسين برايشان خواندم.

قضيه ديگري را بيش از يك بار نقل كردند و هر چند در بعضي از نقل‌ها يكي دو كلمه متفاوت بوده است امّا به هر حال خلاصهء ماجرا به این صورت بود :

سال‌ها پيش پسر دائي‌ام در نجف بود و حافظه‌اش دچار ضعف شدیدی شده بود [ گمان مي‌كنم فرمودند اين ضعف حافظه به سبب بيماري حصبه بوده است ]. من به او گفتم هر روز به حرم حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله علیه مشرف شو و يك زيارت عاشورا و يك [ زیارت ] جامعهء كبيره و يك [ زیارت ] امين الله بخوان و به حضرت هديه كن و اين كار را تا شش اربعين ادامه بده. [ مشغول به این کار شد و ] در اربعين دوم جواب گرفت ؛ در عالم خواب ديده بودم كه در حجره است. اميرالمؤمنين صلوات الله علیه وارد مدرسه شدند و شخصي بسيار با ادب پنج-شش قدم پشت سر ايشان به دنبالشان آمد. اول خيال كرده بود كه اين شخصِ مؤدّب از غلامان آقا است. كسي به او گفت اين آقا، حضرت سيّدالشهداء سلام الله علیه است كه در برابر حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله علیه رعايتِ ادب مي‌كند. وارد حجره شدند و حضرت امام حسين علیه السلام مؤدّب دم در نشستند.[ عظمت وجلال جناب امير‌المؤمنين صلوات الله علیه را بنگريد كه كسي مثل حضرت سيد الشهداء علیه السلام با آن همه مقام و منزلت در نزد او اين‌گونه رعايت ادب مي‌كند. ] حضرت ابوالأئمه صلوات الله علیه انگشتشان را در دهان او گذاشتند و از آن، شيري جوشيد و او قدری خورد.

بعد از آن واقعه ، حافظه عجيبي پيدا كرده بود يك صفحه نهج ‌البلاغه را با يكي دو بار خواندن حفظ مي‌شد. علاوه بر آن چيزهاي ديگري هم پيدا كرده بود مثلاً منبر بسيار خوب و مؤثري پيدا كرده بود و همچنين از آن به بعد براي رعايت هر چه بهتر مقام اميرالمؤمنين علیه السلام ، از ايشان با عنوان « ابوالأئمه » تعبير مي‌كرد.

حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق     بدرقهء رهت شود همّت شحنهء نجف

گذاشتن پاسخ