کاشکی هایِ کَشکی

ava

« کاشکی را کاشتند، چیزی درنیامد… » مادرم می گوید.
ولی یک کاشکی هایی را اگر نگویی، می ماند روی دلت، تلنبار می شود، عقده می کنی، بعد دلت می ترکد.
پس کاشکی این مهمان ناخوانده را می پذیرفتی آقاجان؛
که بیاید سه روز، مقیم آستانت شود؛
و دلش را بچسباند به گنبدت، که خورشید حیات گوهرشاد است…

پ.ن :

تو را نادیدنِ ما غم نباشد     که در خِیلَت، به از ما کم نباشد

گذاشتن پاسخ