این غزل از عالی ترین اشعار دیوان شمس است. دیوان شمس ( که متعلّق به جلال الدین بلخی است ) خیلی مفصّل است ، و بعضی از اشعار آن ، خالی از سبُکی نیستند ! یعنی بعضی از آن اشعار ، بیشتر حاوی امواج طوفان گونهء احساساتند و نه مشتمل بر دقائق و نکات. امّا شعر زیر این گونه نیست ، بسیار عالی و راقی است. حکایت آن سالک است که چشمش – اگرچه تا حدودی – باز شده ، و اشتهایش برانگیخته شده ، و همّتش بلند گشته ، و دیگر نظام عادی طبیعت او را قانع نمی کند و عطش او را فرو نمی نشاند. به اندازهء یک کتاب در شرح این ابیات می توان سخن گفت …
بنمای رخ ، که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب ، که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن ! برون آ دمی ز ابر
کان چهرهء مشعشعِ تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز : « بیش مرنجان مرا ، برو ! »
آن گفتنت که «بیش مرنجان»م آرزوست
وان دفع گفتنت که : « برو ! شه به خانه نیست »
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیَم نهنگم عمّانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
واللَه که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نورِ روی موسیِ عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایتِ گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهء مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهرَست بر دهانم و أفغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند : یافت مینشود ، جستهایم ما
گفت : آنک یافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآنِ عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکارْ صنعتِ پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی أرکانم آرزوست
گوشم شنید قصهء ایمان و مست شد
کو قِسم چشم ؟! صورتِ ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهء میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مُردَم ز انتظار
دست و کنار و زخمهء عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقیِ این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
1 دیدگاه ها
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست