دو چیز که خدا خیلی از بنده اش دوست دارد

tayyeb11shavval1436

سه شنبه ۱۸ جمادی الاولی ۱۴۳۳ ( ۱۳۹۱/۱/۲۲ ) حضرت آیت الله سیّد طیّب جزایری دامت برکاته فرمودند :

در این عمر من درک کرده ام که خدا از دو چیز از بنده اش خیلی خوشش می آید که لٰا ثالِثَ بَیْنَهُما :

یکی اینکه خودش را کوچک بداند و کوچک هم هست ! این کوچکی را بداند و از آن غفلت نکند. یک کرمی بوده در صُلب پدر و رحمِ مادر که اینقدر کوچک بود که با هیچ چشمی دیده نمی شد. قرآن کریم چند بار انسان را به این مطلب متوجّه کرده است :

« فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ – خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ – يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ »

« اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذي خَلَقَ – خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ »

علق زالو است البتّه زالو ، بزرگ است ، و اين زالو ، خيلى ريز است.‏

« أَيَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً – أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى‏ »

« وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ – ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً في‏ قَرارٍ مَكينٍ »

« هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً – إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً »

حضرت علی علیه السلام هم فرموده : « مٰا لِابن آدم و الفَخْر اوّله نطفة و آخِره جیفة »

خدا از این خیلی خوشش می آید که کسی اصلش را فراموش نکند ؛ فرق نمی کند که سلطان باشد ، برهان باشد ، حاکم باشد ، زاهد باشد ، آیت الله باشد ، … هر که باشد. باید ببیند که چه بوده.

مردم خیلی به جدّم مفتی محمّد عبّاس اعلی الله مقامه ( پدر پدرم ) عقیده داشتند و صاحب کشف و کرامات بود. وقتی که زیاد مدح و ثنایش می کردند ، گریه می کرد. می گفتند : چرا گریه می کنی ؟ می گفت : اللّٰهمّ صَدِّق ظنّ الناس فِیَّ ، مردم چه خیال می کنند دربارهء من و من چه هستم ! خدا همین طور بکند مرا.

پس این صفت این است که انسان خودش را خیلی کوچک و خیلی حقیر بداند. و غرور و تکبّر که سمّ قاتل است ‍! و شیوهء یزید و نمرود است.

در مورد یک عالم که شیخ بود خوانده بودم که سیّدی رفته بود و از او مطالبهء کمک کرده بود و او ، کمک نکرده بود. آن سیّد تف به صورت او انداخت و گفته بود : تُف به صورتت ! حقّ الناس می گیری و نمی دهی ؟! این عالم آن تف را به ریشش مالید که : الحمد لله تف سادات رسید به من !

این ، کلید و راز کامیابی است و به این وسیله انسان خیلی می رود بالا. اساطین مهم ؛ امثال کلینی و صدوق و مفید و شیخ حرّ عاملی و [ سیّد ] نعمت الله جزایری و علّامهء مجلسی و مانند آنها که اینقدر بالا رفتند، یک کلیدشان این بود که این صفت را همه شان داشته اند نه اینکه خودشان را کسی می دانسته اند.

حتّی انبیاء الٰهی ، حتّی خاتم النبیّین و سیّد المرسلین نگفت که اوّل گواهی بده که من رسول هستم یا اوّل گواهی بده که من نبی هستم اوّل گواهی بده که من محبوب خدا هستم [ بلکه فرمود بگوئید : ] « اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله » و عبد ، مملوک است و « لا یَملِکُ شیئاً » است.

صفت دیگر که خدا خیلی دوست دارد ، این است که انسان با خودش یاد کند و در خاطر خودش جَوَلان بدهد که در زندگیِ گذشته خدا چه احساناتی کرده است به او. نمک به حرام نباشد ، از یادش زائل نکند و از خاطرش محو ننماید احسانات خدا را ، آن را [ برای خودش و نزد خودش و در نفس خودش ] تکرار کند که خدا فلان موقع فلان احسان را به من کرد و فلان موقع … . و این ، مقدّمهء شکر است ؛ چراکه اگر در خاطرش احسانات خدا نباشد ، کجا می تواند شکر کند ؟!

اگر کسی نزد شما بیاید و اظهار احتیاج کند و بگوید : « آقا خیلی پریشان هستم ، کمک مالی به من بکنید » و شما به او بگوئید : « حُب ! چقدر می خواهی ؟ » بگوید : « صد هزار تومان ». و شما هم به او بدهید. بعد از دو سال بیاید و اصلاً یادش نباشد که شما یک وقتی به او صد هزار تومان داده بودید و در این دو سال هم هیچ وقت نه خودش یاد کرده باشد و نه به شما گفته باشد که شما یک وقتی یک چنین احسانی به من کرده بودید ، شما ناراحت می شوید.  امّا اگر بارها بگوید که شما دست مرا گرفتید و مبلغ زیادی به من دادید ، شما خوشحال می شوید.

اینجا یک حکایت خیلی لطیف هست. یک نوجوان بود که عاشق زنها بود و شیطان در ذهنش انداخته بود که لباس زنانه بپوشه و برود در محافل زنها و چشم چرانی بکند. ریش و سبیل را هم تراشیده بود و [ با این وضع پوشش ] دیگر هیچ خطری برای او نبود. یک روز در منزل حاکم شهر [ که مجلسی زنانه برقرار بود و او هم در آن شرکت کرده بود ] یک گوهر که مال صاحبخانه بود گم شد و اعلام شد که گوهر گم شده و هر زنی که از خانه خارج می شود بازرسی می شود تا گوهر پیدا شود. زنها وقت رفتن صف بستند و بازرسی شروع شد. این نوجوان را دلهره گرفت که الآن می فهمند که او مردی است در لباس زنانه و با این توهین به مجلس حاکم حتماً او را اعدام می کنند. در این وقت خودش یک دعا اختراع کرد که من جایی ندیده ام امّا دعایی است که از دل بر میخیزد. در صف ایستاده بود و نفر دهم یا یازدهمی بود و این دعا را می خواند : « یا قدیمَ الاحسان احسانَکَ القَدیم » « تو همیشه به من احسان کردی ، من فراموش نکرده ام ، حالا هم به واسطهء همان احسان قدیم به من احسان کن و رسوایم نکن. »

قدم به قدم به بازرس نزدیک می شد ، نوبت به او که رسید و بازرس خواست او را بازرسی بکند ، صدا آمد که « لَقَد وجدنا الدرَّ ، أَطْلِقُوا الحُرَّ ».

این دعا را من خیلی می خوانم. از هیچ معصومی نیست امّا از دل برخواسته ؛ « یا قدیم الاحسان احسانک القدیم ».

گذاشتن پاسخ