بیدار می شوم …

er

هر صبح …
در انزوای پاک ِدلم با نگاه تو
همراه یک تبسم خورشید صبحگاه
پیچیده در حریر حضور طلایی ات
بیدار می شوم …

هر بار …
با تاجی از نوازش دستان روشنت
در آن عقیق های درخشانِ ملتهب
در چشمهای آینه ی قدی اتاق
تکرار می شوم …

هر روز …
با دستهای قاصدک نو رسیده ای
فصلی جدید از نفسِ تازهء حیات
بر دفتر تداومِ احساس بودنم
آغاز می کنم …

با تو …
بر بالهای نازک رؤیای سرکشم
تا اوج عارفانه ترین آبی سکوت
همراه با لطافت پاكِ نسیم صبح
پرواز می کنم …

هر ظهر …
در قلب دنج و کوچکِ یک گردبادِ مست
– راهی به سوی وادیِ یک ناکجای دور – …
با دستهای قدرتِ تقدیرِ ناگزیر
زنجیر می شوم …

انگار …
از نو میان قاب درخشان زندگی
زیر نقابِ چهرهء یک دردِ آشنا
بی رنگ و بی قلم … به تمامی … به سادگی …
تصویر می شوم …

هر عصر …
– در لحظه های عاصیِ آتشفشانی ام –

می خیزد از نفیرِ نفسهای بادها
در امتداد خط بنفش-آبی افق
هُرمِ گدازه ام …

هر شام …
بعد از گذارِ مستیِ طوفان و هُرمِ درد …
بر مخملِ سیاه ترین رنگِ زندگی
باتو…به تو…کنار تو…از تو…برای تو…
یک شعرِ تازه ام …

شعری از غ.آ

گذاشتن پاسخ