نقد فلسفه ( فصل چهارم : فلسفه ایستاست یا پویا ؟ )

 

بعضیها فکر می کنند فلسفه یک مقولهء ایستا است ؛ درست مثل یک دین یا یک مذهب. دین ، ایستا است ، به این معنا که بعضی از قضایایی که ساختار دین را تشکیل می دهند ، ، و به آنها ضروریّات دین می گویند ، حدّاقلّ چیزی هستند که متدیّنِ به آن دین ، باید به آن معتقد باشد تا بشود به او دیندار گفت. مثلاً نمی شود کسی مسلمان باشد اما بگوید من توحید را قبول ندارم ، یا نبوّت را قبول ندارم یا بگوید به قرآن معتقد نیستم. اسلام یعنی همین اعتقادها و اعتقاد به همین گزاره ها. بعضی گمان کرده اند فلسفه نیز اینچنین است ؛ قضایایی را به عنوان ضروریّاتِ فلسفه فرض می کنند ( مثل قِدَمِ عالَم و جبر ) و از آنجا که طبق فرض ، این گزاره ها کفر آمیز بوده و مخالف اسلام اند ، می گویند همهء فلاسفه کافر اند ، چراکه اعتقاد به قِدَمِ عالَم ، جبر و امثال اینها جزء مُقَوّماتِ فلسفه است و نمی شود کسی فیلسوف باشد و به اینها معتقد نباشد. حال اگر کسی بگوید من فیلسوف ام و به همهء مقدّسات هم قسم بخورد که من در عین اینکه فیلسوفم ، همین تفلسف و کار فلسفی ام من را به حدوث عالَم و اختیار سوق داده و معتقد کرده است ، به او می گویند اشتباه می کنی ! تو یا دروغگوی کافری هستی که می خواهی خود را دیندار جلوه دهی ، یا در واقع فیلسوف نیستی و خيال مي كني كه فيلسوفي !

و به همين جهت است كه اين افراد با فلسفه مثل یک موجود نجس العین برخورد می کنند که چون نجاست جزئی از ذات اوست به هیچ وجه قابل اصلاح نیست و اگر اصلاح شود دیگر فلسفه نیست !

این تصوّر ، در برابر تصوّر پویایی در مورد فلسفه است. آنها که فلسفه را پویا می دانند معتقدند که فلسفه هم مثل همهء علوم بشری ، قابل اصلاح است و اگر هم در آن اشتباههایی یافت شود و با همان روش تعقّلی اصلاح گردد ، نتیجه – هرچه که باشد – باز هم جزئی از فلسفه است.

به نظر ما ، واضح است که دیدگاه دوم ( پویایی فلسفه ) درست است. چراکه همانطور که قبلاً گفتیم ، تعاریف علوم ، تقسیمات آنها و … مسائلی مانند این ، همه و همه از مسائلی است که به یک معنا اعتباری و قراردادی هستند. پس اگر می خواهیم تعریف یک علم ( مثلاً شیمی ، فقه ، فلسفه و … ) ، فروعات آن ، و مسائلی مانند اینها را بدانیم باید به عُرف متخصّصین آن علم رجوع کنیم. وقتی ما کتب فلاسفه را مطالعه می کنیم ، در می یابیم که وقتی این سؤال مطرح می شود که « عالَم حادث است یا قدیم ؟ » ، هیچ فیلسوف فاضلی قول به قِدَم عالَم را جزء مقوّمات و اجزاء لا یتغیّر فلسفه نمی داند ، اگرچه خودش بالفعل معتقد به قِدَم باشد. او می گوید تعقّل من و کنکاشهای عقلی من ، مرا به استدلالی رساند که نتیجه اش قِدَم عالَم است. اگر شما مدّعی هستید من در این استنتاج مرتکب خطائی شده ام ، اشتباه عقلی استدلال مرا مشخّص کنید. از طرف دیگر ، سخن فیلسوفی که قائل به حدوث عالَم است نیز همین است ؛ او هم می گوید این استدلال عقلی بود که مرا به این نتیجه رساند ، هر کس مدّعی است من اشتباه کرده ام بیاید و دقیقاً مشخّص کند کجای استدلال و استنتاج من اشتباه بوده است. در این زمینه فلسفه با علوم بشری دیگر هیچ فرقی ندارد. هیچ فیلسوف عالِمی ، علم بشریِ خود را همچون دین ، ایستا نمی داند.

مدّتی قبل ، در ضمن مباحثه ای دوستانه با یکی از اساتید ( که از شاخص ترین چهره های مخالف فلسفه است ) ، ایشان مسألهء اعتقاد فلاسفه به عقاید کفر آمیز را مطرح کردند. ( این گفتگو ، هم از طرف من و هم از جانب ایشان ضبط می شد ). گفتم : « فرض کنیم واقعاً این عقاید کفر آمیز باشند. آیا این عقاید جزء مقوّمات فلسفه هستند ؟ » ، گفتند : « بله. مثلاً نمی شود یک فیلسوف معتقد به حدوث عالَم باشد. » گفتم : « اگر فیلسوفی مثل کِندی پیدا شد و گفت من با مدد گرفتن از همین فلسفه معتقد به حدوث عالَم شده ام ، چه ؟ » ، گفت : « نمی شود ! این مثل آن است که یک نفر سنّی بگوید من سنّی هستم امّا ابوبکر را به عنوان خلیفهء رسول خدا صلّی الله علیه و آله قبول ندارم ! آیا این ممکن است ؟! به همین صورت هم یک فیلسوف نمی تواند قائل به قدم عالم نباشد. » گفتم : « این همه اصرار برای چیست ؟! خودِ فلاسفه که امثال قدم عالَم را جزء قطعیّات لا یتغیّر فلسفه نمی دانند و از هر گونه نقد و نقض و ابرام هم که استقبال می کنند. وقتی خودشان اینها را جزء ذاتیّات فلسفه نمی دانند و می گویند « نحن أبناء الدلیل » هر کجا استدلال ما را برد همانجا می رویم و وقتی خودشان معتقد به امکان اشتباه در استنتاجاتشان هستند و اگر شما مثلاً حدوث را با برهان عقلی اثبات کنید ، نتیجه گیری شما را به عنوان یک دیدگاه فلسفی خواهند پذیرفت ، چرا شما اصرار می کنید که فلسفه همچون یک دین غیر قابل تغییر است ؟! » در اینجا ایشان فرمودند : « حرف تو را قبول دارم امّا اگر من بیایم و بگویم : من نه با کلّیّت فلسفه ، بلکه با فلان قول و فلان نظریه در فلسفه مخالفم ، حرف من در میان هیاهوهای علمی و غیر علمی گم می شود و حرف حقّم را کسی نمی شنود. امّا اگر بگویم من با اصل فلسفه مخالفم و اصل آن را کفر می دانم ، توجّهها جلب می شود و آن وقت می توانم سخنانم را به گوش دیگران برسانم. »

ان شاء الله در فصل بعد به نکات مهم دیگری اشاره خواهیم کرد. وَ اللهُ یَقولُ الحَقَّ وَ هُوَ یَهدِی السَّبیل.

گذاشتن پاسخ