باید تا جایی که ممکن است هوای جسم و نفس را داشت !

سؤال : یکی از دوستان برای من تعریف کرد که آقای قاضی رحمة الله علیه را در قهوه خانه های قدیم می دیدند که با اهالی آنجا دمخور می شود و در کسوت آنها در می آید. بعد [ بعضی ها ] به ایشان ایراد می گرفتند که شما « آیة الله » هستید ، در شان شما نیست که به اینطور جاها بروید و … از این حرفها. ایشان در جواب گفته بودند که نفسم مرا رها نمی کند ، من به او یک چنین چیزی می دهم تا راضی شود و خلاصه مزاحم من نشود. ( نقل به مضمون ) البته من مستندی برای این داستان پیدا نکردم ولی به نظرم جالب آمد … خواستم ببینم که أوّلاً : آیا چنین قضیه ای احتمال صحّت دارد ؟ و [ ثانیاً : ] اگر [ صحّت ] دارد ، کار این بزرگوار می تواند مؤیّدی بر آنچه در اینجا گفته اید باشد ؟ (۳۶/۴/۱۴)

ghazi1 - Copy1

جواب : اصل این ماجرا درست است البتّه آنچه به سند معتبر در این مورد دیده ام تفاوتهایی با این نقل دارد. کتابی هست به نام « صَفَحاتٌ مِن تاریخِ الأَعلام » ، تألیف سید محمد حسن قاضی پسر آیة الله سیّد علی قاضی رضوان الله علیهما. از این کتاب ، که به زبان عربی است ، تا جایی که من اطلاع دارم فقط جلد اوّل آن چاپ شده است ، آن هم به صورت محدود و با تعداد بسیار کم. خود من متأسّفانه آن را ندارم أمّا مدّتی قبل آن را از جناب آقای محلّاتی ، صاحب انتشارات و کتابفروشی محلّاتی ، أمانت گرفتم و مدّتی دستم بود و آن را مطالعه کردم. این قضیه را در آنجا ذکر کرده و از قضا ، این داستان یکی از دو روایت چگونگی آشنایی سیّد هاشم حدّاد قدّس الله سرّه با آقای قاضی رحمه الله است. ( و البتّه همانطور که در جایی گفته ایم ، این دو روایت منافاتی هم با هم ندارند. ) در اینجا به مناسبت سؤال ، خلاصه ای از آن را ذکر می کنم ( توجّه شود که از آنجا که فعلاً کتاب مذکور در اختیار من نیست ، ممکن است این عبارات در بعضی کلمات و جزئیات ، ترجمهء عین اصل نباشد ) :

سیّد محمّد حسن رحمة الله علیه نقل می کند :

يك بار، چنين اتفاق افتاد كه من و سيد هاشم حدّاد ، در يك قايق ، برای عبور از رودخانهء دجله ، همسفر شدیم ؛ قصد او ديدار از دوستى بود در آن سوی رودخانه و هدف من رسیدن به محلّ کارم بود. به او نگاهى انداختم ، غرق در تفكّرات و ذكر خود بود. سلام كردم و او جواب سلام مرا داد ، با خود گفتم : « او را درياب، اگرچه با زور ! كه ارتباط با او مشكل است » خود را معرّفى كردم و او بخاطر اينكه خود را در عباى خود پيچانده بود عذرخواهى كرد. از همديگر احوال پرسى كرديم و کمی بعد به آن طرف رودخانه رسيديم. در كنار او راه مى‌رفتم و مرتّباً در جستجوى سؤالى بودم كه شايد بتوانم به این وسیله سر صحبت را با او باز كنم تا از فرصت پیش آمده حدّاكثر استفاده را ببرم. بالاخره پرسیدم : « آيا به ياد داريد چگونه با پدرم قدّس سره آشنا شديد ؟ » … گفت : هم اكنون چيزى به ذهنم خطور نمى‌كند. » و مانند كسى كه مى‌خواهد حالى پيدا كند شروع كرد به تكان دادن سر و كشيدن خاطرات به بيرون از ذهن ! سپس چشمانش به قهوه‌خانه‌اى در نزديكى ما افتاد، كه محلّ رفت و آمد گروهى از مردم بود و غالبا افراد بيكاره و وقت‌گذران به آنجا مراجعه مى‌كردند و طلاّب و روحانيون كراهت داشتند كه در چنين اماكنى به استراحت بپردازند. او ادامه داد : « نشستن در قهوه‌خانه كار درستى نيست اما گاهى آدمى ناچار به آن كار مى‌شود. » پرسیدم : « چگونه ؟ » ، پاسخ داد : « يك بار در يكى از مراسم زيارت امام حسين عليه السلام كه كربلا بسيار شلوغ مى‌شود ، به هنگام طلوع فجر براى خريد نان از منزل بيرون آمدم و نزدیک بود از پيدا كردن نان مأيوس شوم كه ناگهان چشمم به سیّدِ محترمى افتاد كه روى صندلى نزديك قهوه‌خانه منتظر نوشيدن چاى بود. به او نزديك شدم و گفتم: آقا شما چرا اينجا نشسته‌ايد؟ جواب داد : بله صحيح است ، مكان مناسبى نيست ، امّا من ميل به چايى پيدا كردم و نتوانستم بر ميل خود غلبه كنم و تنها راه را در این دیدم كه در اينجا چايى بنوشم، منتظرم كه قهوه‌چى چاى بياورد. به ايشان گفتم : خانهء من همين نزديكى ‌هاست ، ممكن است همراه من بیایید و به منزل ما تشریف بیاورید و آنجا آن‌طور كه دلخواه شما است چاى بنوشيد ؟ با تقاضاى من موافقت كرد و همراه من آمد به منزل. گفتم براى ايشان چاى تهیّه کنند. سپس دستمالی که همراه داشت را باز كرد و نان پنير اندكى كه در آن بود را با هم خورديم. سپس شروع كرديم به صحبت‌ هاى دلپذير و شيرين. من از صحبت‌هاى ايشان لذّت بردم و با ایشان انس گرفتم و در خود جرأت يافتم كه از ايشان سؤال كنم : شما سیّدِ محترمى هستيد، چگونه به خود اجازه مى‌دهيد كه در قهوه‌خانه بنشينيد و چاى بنوشيد، آيا براى شما امكان نداشت كه در برابر هواى نفس خود مقاومت كنيد، منظور اينست كه شما در برابر تمايلات نفسانى، تا اين حد، ضعيف هستيد ؟!

سیّد فرمود : خوب است كه براى تو داستان سفر خود از تبريز تا نجف را نقل كنم. قضيه از اين قرار بود كه من به همراه قافله‌اى از تبريز حركت كردم. چند قافله جلوی ما بودند و چند قافله هم پشت سر ما بودند. امّا قافلهء ما از همهء این قافله‌ها چندين منزل جلوتر افتاد. نمى خواهی بپرسی چرا اینچنین شد ؟! ، گفتم: چرا مى‌خواهم ، فرمود : سرپرست خدمهء قافلهء ما ، صاحب حيوانات قافله بود و آدمى بسيار تندخو و بداخلاق و قوى بود ، و عادت او بر اين بود كه هرگاه به توقّفگاهی مى‌رسيديم، ما را رها مى‌كرد و سراغ حيوانات خود مى‌رفت، و نزد ما برنمى‌گشت مگر پس از آنكه آنها را از نظر غذا و آب و استراحت تامين كند ! ، عده‌اى به او اعتراض مى‌كردند كه تو بجاى رسيدگى به وضع مسافران أوّل به حيوانات رسيدگى مى‌كنى ! ، اما او با شوخى جواب مى‌داد: نتيجه را فردا صبح خواهيد ديد ! ، و همين‌كه صبح مى‌شد می دیدیم كه حيوانات قافلهء ما سرحال و آمادهء حركتند ؛ و این ، به خاطر رسيدگى کامل به غذا و آب و استراحت آنها بود. من می دیدم كه قضيه در ساير قافله‌ها برخلاف اين است ؛ آنها حيوانات را به حال خود رها می کردند و چه‌بسا اصلا از آنها خبرى نداشتند : آيا غذائى خوردند؟ آبى نوشيدند؟ بالاخره چه بر سر آنها آمد ؟!  آيا سالمند يا بيمار ؟ صدمه ديده‌اند يا سالمند ؟ هيچ‌گونه توجّهى به آنها نداشتند ، و به این ترتیب ، هنگام صبح كه مى‌خواستند آنها را بار كنند ، مى‌رميدند و به اين طرف و آن طرف فرار مى‌كردند. حالا فهميدى سیّد ؟! جسم و تن ما هم بهمين قِسم است ؛ ممكن است به يك فنجان چاى نيازمند باشد ، نشستن در قهوه‌خانه ظاهراً براى ما زشت است ، اما اگر در اين شلوغى گوشهء قهوه‌خانه‌اى بنشينى و فنجان چايى بنوشى هيچ‌گونه صدمه‌ اى به شخصيّت فرضى تو وارد نمى‌شود، و البتّه اگر خداوند مرحمتى و عنايتى بكند و تهيه‌كننده چايى در جاى ديگر [ غیر از قهوه خانه ] قسمت كند از امتثال امر خوددارى نمى‌كنم و سپاسگزار او هم خواهم بود.

گذاشتن پاسخ